سلام
این دفعه قصد دارم خاطراتی از زندگی علامهء فقید محمد تقی جعفری رو مرور کنم . چون این خاطرات زیادند اونها رو توی چند بخش تقدیم میکنم . امیدوارم مفید باشه .
پدرش شاگرد نانوایی بود و بیسواد . در طایفهء استاد کسی از بزرگان و علماء شناخته نشده . ولی پدر اهل راستی و صفا بود . بدون وضو دست به خمیر نان نمیزد . میرزا هادی حائری ازعلماء بزرگ میگفت : راهی که با مشقت با 70 سال علم و حکمت طی کردیم پدرت توی خونش داره .
تازه پدر ازدواج کرده بود که تبریز قحطی شد .دوتا نون سنگک و یک جعبه شیرینی خرید تا با دست پر به منزل زن عقد کرده ش ببره . بین راه دید داخل خرابه ای دو نفر دارن استخوان لاشه های مرغ و گوسفند رو میخورن . یکی از نونها و شیرینی رو بین اونا تقسیم کرد . وقتی چند قدم رفت دوباره برگشت دید دست به آسمون بلند کردن و میگن : ای مرد خدا بهت فرزند صالحی بده .
مادر استاد از سادات علوی بود و بخلاف پدر باسواد . اولین بار استاد قرآن رو پیش او یاد گرفت . پدرمادر استاد طبیب بود میر ربیع حکیم بهش میگفتن . پدر استاد جوونیهاش پیشش کار میکرد.پدرمیگفت : یه روز دیدم یک آدم قوی هیکل یک آدم ضعیف رو کولش گذاشته اومد مطب .گفت: حکیم به دادم برس داداشم داره میمیره . حکیم بهش گفت : پا شید برید حالش خوب میشه دوا هم نمیخواد . اونا که رفتن میر ربیع حکیم به من گفت : سه روز دیگه برو به محله شون یه سری بزن . سه روز بعد رفتم . اونچه دیدم تعجب و سوال منو برانگیخت . دیدم اون مرد ضعیف که داشت میمرد و داداشش کولش کرده بود جلو در نشسته و داره گریه و بی تابی میکنه . رفتم جلو گفتم : چی شده؟ فهمیدم اون داداش قوی هیکله از دنیا رفته . *
*برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی